آنچه در قعر جان همي‌يابم

شاعر : عطار

مغز هر دو جهان همي‌يابمآنچه در قعر جان همي‌يابم
فوق هفت آسمان همي‌يابموانچه بر رست از زمين دلم
نه يقين نه گمان همي‌يابمدر رهي اوفتاده‌ام که درو
همچو باد وزان همي‌يابمروز پنجه هزار سال آنجا
نه سر و نه کران همي‌يابمغرق دريا چنان شدم که در آن
که منم آنچه آن همي‌يابمگم شدم گم شدم نمي‌دانم
سر مويي نشان همي‌يابمخاک بر فرق من اگر از خويش
جاي خود لامکان همي‌يابمگاه گاهي چو با خودم آرند
من ز حق رايگان همي‌يابمآنچه آن کس نيافت و جان درباخت
جاي صد مژدگان همي‌يابمهر دم از آفتاب حضرت حق
خار را ضيمران همي‌يابمگوييا اي نيم من آنکه بدم
اين دمش پهلوان همي‌يابمآنکه پهلو نسود با موري
با تو هم داستان همي‌يابمگر تو گويي که من نيم خود را
که تني ناتوان همي‌يابمجان من زان چنين توانا شد
دل و جان شادمان همي‌يابمز غم حق که هر دم افزون باد
شادي از زعفران همي‌يابمچون نيم در سبب چرا گويم
گاه پيل دمان همي‌يابمگاه خود را چو مور مي‌بينم
برتر از هفت خان همي‌يابمگاه سر را به نور ديده‌ي سر
فرق بر فرقدان همي‌يابمپاي جان بر ثري همي‌بينم
مردم از ديدگان همي‌يابمچون پري گوشه‌اي گرفتن از آنک
کاثري از فلان همي‌يابممن بمردم از آن نگويد کس
همه دل بوستان همي يابمتا گل دل ز خاوران بشکفت
در ره خاوران همي‌يابمطرفه خاري که عشق خود گل اوست
خار را گلستان همي‌يابمعرش بالا درخت خوشه‌ي عشق
دولتي کين زمان همي‌يابماز دم بوسعيد مي‌دانم
دولتي ناگهان همي‌يابماز مددهاي او به هر نفسي
گنج اين خاکدان همي‌يابمدل خود را ز نور سينه‌ي او
خويش صاحب قران همي‌يابمتا که بي‌خويش گشته‌ام من ازو
همچو صد ديده‌بان همي‌يابمبر تن خويش جزو جزوم را
پاي خود در ميان همي‌يابمهرچه رفت ارچه من نيم بر هيچ
نقطه‌ي جمله جان همي‌يابمهر کجا در دو کون دايره‌اي است
قيد شير ژيان همي‌يابمسر مويي که پي به جان دارد
همه يک خاندان همي‌يابمچون ز يک قالبند جمله‌ي خلق
جمله يک داستان همي‌يابماز ازل تا ابد هرآنچه برفت
من نه تنها چنان همي‌يابمجمله‌ي کاينات زندگي است
اين به عين عيان همي‌يابمهمه يک رنگ و او ندارد رنگ
خود به کنجي نهان همي‌يابمهر وجودي که آشکارا گشت
عقل بر گستوان همي‌يابمرخش دل را که جان سوار بر اوست
از دو کون آشيان همي‌يابممرغ جان را که علم دانه‌ي اوست
سر برين آستان همي‌يابمعقل را آستين به خون در غرق
چار جوي روان همي‌يابمپنج حس را ميان هشت بهشت
دام دارالهوان همي‌يابمنفس خاکي روح بسته‌ي اوست
دايه‌ي انس و جان همي‌يابمگردش چرخ را شبان روزي
وين جهان استخوان همي‌يابمآن جهان مغز اين جهان است همه
قيمت او گران همي‌يابمهر سبک روح را که اخلاصي است
دانه‌ي دام نان همي‌يابمهر صناعت که خلق مي‌ورزند
پير بازارگان همي‌يابماهل بازار را ز غايت حرص
زيرک و خرده دان همي‌يابمخلق را در امور دنياوي
تا کيان را کيان همي‌يابمرفت نسل کيان کنون بنگر
دو سه گرگي شبان همي‌يابمبر سر يوسفان کنعاني
رايت کاويان همي يابمبر سر هر خري که گاو سر است
مردگان زندگان همي‌يابمزندگان مردگان بي‌خبرند
تاج نوشيروان همي‌يابمجمله ذره‌هاي تحت زمين
در خم صولجان همي‌يابمچرخ را همچو گوي سرگردان
روم و هندوستان همي‌يابمروز و شب را که خصم يکدگرند
در خروش و فغان همي‌يابمخلق را در ميان جنگ دو خصم
که جهان را جهان همي‌يابماز جهان جهنده هيچ مگوي
چون بهار و خزان همي‌يابماندرين باغ کفر و ايمان را
زير نه پرنيان همي‌يابمصد هزاران هزار بوقلمون
جان و دل خان و مان همي‌يابمنقش بندان آفرينش را
شاه خسرو نشان همي‌يابمژنده‌پوشان لاابالي را
برنهاده بران همي‌يابمتوسنان را به زجر داغ ادب
مژه همچون سنان همي‌يابمپيش چشم کسي که راه نديد
پشت او چون کمان همي‌يابمهر که دل همچو تير دارد راست
محک امتحان همي‌يابمخلق همچو زرند و دنيي را
حکمت جاودان همي‌يابمبود و نابود ما که پنداري است
پايه نردبان همي‌يابمذره‌هاي جهان به عرش خداي
اشک کروبيان همي‌يابمگفتي آن آب را که عرش بر اوست
با فلک هم عنان همي‌يابمرخش فکرت که رستم جان راست
قصه باستان همي‌يابمقصه خود چگويمت که دو کون
زير بار گران همي‌يابمهر کجا ذره‌اي است در دو جهان
راستي جاي آن همي‌يابمچيست آن بار عشق حضرت اوست
اوفتاده ستان همي‌يابمزير عرشش دو کون پر عاشق
نور بخش جنان همي‌يابمشمع جان هاي عاشقانش را
عشق يک دلستان همي‌يابمدل ذرات هر دو عالم را
باز مانده دهان همي‌يابمدر کمالش دو کون را دايم
عقل يک ريسمان همي‌يابمدر رسن‌هاي منجنيق شناخت
دست بر سر زنان همي‌يابمطوطي روح در رهش چو مگس
در پس دوکدان همي‌يابمشير مردان مرد را اينجا
چون نم ناودان همي‌يابمجمله‌ي خلق را درين دريا
کمري بر ميان همي‌يابمکوه را تا به کاه بر در او
عقل بر سر دوان همي‌يابمبر درش سر بريده همچو قلم
چون ره کهکشان همي‌يابمراه او از نثار دانه‌ي جان
يک دل و يک زبان همي‌يابمبر گواهي او دو عالم را
آن کفي وين دخان همي‌يابمآسمان و زمين و مطبخ او
صد جهان ميهمان همي‌يابمخوان کشيده است دايم و هر دم
کرمش ميزبان همي‌يابمخوانده و رانده‌اي چو درماندند
حفظ او پاسبان همي‌يابمبر سر هر چه در وجود آورد
لطف او مهربان همي‌يابمبر همه کاينات تا موري
قهر او قهرمان همي‌يابمبر سر هر که سر نباخت درو
صد جهان بحر و کان همي‌يابمدر عطاهاي دست حضرت او
دست او درفشان همي‌يابمبر سر نيستان هست نماي
روي چون ارغوان همي‌يابمزرد رويان درگه او را
دو جهان کامران همي‌يابمدر تماشاي او که اوست همه
همه کارش زيان همي‌يابمهر که سودي طلب کند به از او
هم دم همکنان همي‌يابمگر چه توفيق کرد تکليفش
ره بر کاروان همي‌يابمملک و جن و انس را که بوند
من بدين صد بيان همي‌يابمره‌بر و راه و راه‌رو همه اوست
حکم او خود روان همي‌يابمغير چون نيست حکم بر که نهند
پيش او سايه‌بان همي‌يابمآفتابي است حضرتش که دو کون
اثر غيب دان همي‌يابماين جهان و آن جهان هر دو يکي است
نور عقل و روان همي يابممعطي جان که خاک درگه اوست
تا قلم در بنان همي‌يابمجان در اوصاف او همي‌جوشد
زيور شعريان همي‌يابمشعر عطار را که نور دل است
وايمنم کن که امان همي‌يابمخالقا عفو کن بپوش و مپرس